محل تبلیغات شما

ئامانج




مدتی است که در زوایای اندیشه ام وجودی را جستجو می کنم که وجودم بهاو وابسته است. بصورت یک رویا بیاد دارم که گفتی بهتر است ابتدا همدیگر را بشناسیمکه من احساسم بگونه ایی بود که بدون درنگ جواب گفتم ؛ برای شناختن تو یک نگاه کافیو برای زندگی کردن با تویک عمر کم است . امروز در جایگاهی ایستاده ام که به ایناحساس و گفتار و جواب شک کرده ام . تازیانه های زندگی درس هایی به جبر به انسان می آموزد تا هیچگاه از روی احساس عشق نورزد ؛ عاشق نگردد.

شاید آدمی باید بواسطه تجربه تکامل یابد ولی افسوس بهای تجربه کردنگذر عمر است که هرگز به جایگاه قبلی خود بازنخواهد گشت و این پارادوکس همیشه ازخود غمی بجای میگذارد تا صاحبان اندیشه را در این غم غوطه ور سازد و چون پاییز میآید دیگر اندیشه و عقل زایل میگردد ؛ چون پاییز میاید وجود انسان لبریز از احساسمیگرد ؛ چون پاییز میاید غم نگاه و شناخت؛ شکوفه میدهد و چون پاییز میاید بوی

 

شقایق بلوغ عشق است

وقتی خاک

اندام متبرک عشق را

به مساعدت خنجر می پوشاند

فراتر ازحکایت سرخ عشق

افسانه ای آیا به کتاب بزرگ زندگی ثبت است؟

وقتی صدای ما از ارتفاع غشق

شکوفه سرخ جراحت می چیند

بگذار بی دلان در برهوت روحشان

با سرآب های بی رنگ تصورشان خوش باشند

ما عشق را

در گلستان زخم دیده ایم

و در اوج مرگ زندگی

( شعر از استاد جلال ملکشا)

                         آپلود عکس

سالی دیگر پاییز با مهر آمد. ارکستر سمفونیک مغز آدمی خود را برایرویارویی با این تحول دوباره بار آنچنان مهیا ساخته ؛ گویی تا کنون اینبدعت را لمس نکرده است . گرمای بی سابقه امسال که یک اپیدمی جهانی بود اندک اندکدر حال خداحافظی با طبیعتست و گویی لطافت پاییز مرهمی بر زخمهای ناگفته زمین سینهسوخته است. در دیارم ( شارکه م سنه) رنگهای بی بدیل طبیعت در حال شکل گرفتن است وخالق چیره دست دوباره بار دست به قلم شده تا تابلویی دیگر را با سکانس جدید رقمزند. سالها مانوس شدن با الاهه زیبابییها یک حس نوستالوژیک را با خود به ارمغاندارد و هرکس را از این بدعت نصبیست. پاییز که آمد تو نیزبا شاعرانه های زیبایتشکوفه خواهی داد وشهر دلستان مردگان را رونقی دوباره خواهی بخشید. پاییر با توزیباتر از آنیست که می باشد و حس دلتنگیها با نغمه های تو جز عدم راهی نخواهد داشت. پاییز آمد پس برخیز و نوایی از مهربانیها را سر ده که بی تو تمام زیباییهایپاییز برای همیشه مستور خواهد ماند. شاعرانه هایت را از دلها دریغ مدار ای وارثخوبیها ای بهترین هدیه خداوندگار؛ ای .


                            

  باغ بی برگی

خنده اش خونی ست ؛ اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن.

پادشاه فصلها؛

              پاییز


(مهدی اخوان ثالث)


سلام

از تمامی دوستان عزیز که زحمت کشیده و در نبود تقریبا دوساله بنده به این متروک سرا قدم نهاده و بانور قدومشان چراغ این خانه را روشن نگه داشتند تشکر ویژه دارم و برایشان بهترینهای حضرت رحمان را خواستارم. ان شاء الله اگه خدا یاری کند باز به نوشتن ادامه خواهم داد حالا شاید خیلی از دوستان دیگه مرا از یاد برده باشند . در هر صورت بنده در این خلوت سرا منتظر حضورشان خواهم بود. 

                      

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

                                                                                                                                                                                                                                                                                              

سخن آغازین پاییزبا مهرشروع شد ؛ چه زیبا وباشکوه. آغازی به لطافت مهرو محبت و مالامال از عشق. آخرینپنجره های تابستان هم بسته شد تابستان به اجبار چشمانش را به روی طبیعتی که من درآن زندگی میکنم با آرامشی توام با یاس و نامیدی ببست. بهاراز راه رسید بهاری لطیفاز جنس بلورپاییزی!!پاییز بهاریست با رنگ و روی بسیاربی نظیرو زیبا.انسانهاناخودآگاه در پاییز عاشق میشوند و چه حس خوبیست که انسان دوست بدارد و دوست داشتهشود.گویی عشق یک بغض است که مدتها در قلب محبوس شده و در پاییز این بغض میترکد.اگر چه هنوز رنگ برگ درختان تابستانی هستند ولی از اون بالا بالاها برگ ها در حالطراحی رنگهای زیبای پاییزی امسال هستند. صلابت پاییز بخاطرعشق بی پیرایه ایی استکه سعی میکند تا در بوم حضرت رحمان به زیبایی هرچه تمامتر بدرخشد.گویا خالقزیباییها نیز آماده است تا امسال هم بمانند گذشته؛ بهترین زیباییهای طبیعت را بربوم رنگ طبیعت  سرزمینم بتصویر کشد. عشق؛ این حرف هستی در پاییز خداوند بطرزشگرفی شکوفا می شود و گویی که عشق پاییز؛ زیباترین تعاریف عشق را با خود بهمراهمیاورد.پاییز دلتنگ با تمام بی کسی هایش پای حرف تمام دلهای عاشق می نشیند. پیاده رویهایدونفره؛ نجواهای شاعرانه؛ شب نخوابیدنهای عاشق؛ چشم براه معشوق دوختن؛ تلاطم قلبهاو. همه را پاییز نظاره گرست و بهترین لحظات برای پاییز تنها آن لحظاتیست کهبرق نگاهها که در هم می پیجند و پرتو این برق نگاه معجزه ای به اسم عشق می آفریندوتاثیر گذاری این اعجازیعنی به یغما رفتن قلبها .آری پاییز آمده است تا نظاره گراین همه شوق و عشق در این نقطه از دائره کائنات هستی باشد اگر چه خودتنهای تنهاستو پر از دلتنگی و بغض؛ اما آمده است تا بذر عشق به رایگان بیفشاند و چه زیباست کهبا تمام درد ورنجهای ناگفته اش اول روز و ماهش را  با مهر شروع کرد؛مهری ازجنس پاییز؛ فصلی با نام خزان اما مملو از حس خوب دوست داشتن.


 
                             
                        

مدتها دوری و مهجوری باز یک حس مرا به سوی کلبه احزانم کشاند. انسان گاهاً در فاکتورهای شناخت و معرفت دچار اشتباه میشود و به اجبار باید تازیانه های این نا شناخته ها را بخورد. ایحال انسان وقتی خود را تنهای تنها می بیند فقط می تواند خود را مواخذه نماید. سالها نگهبانی از حریم دل ؛ انسان را به افسانه ایی تبدیل میکند که فقط خود می داند چه رنجهایی را متحمل شده و می شود. در تنهاییها انسان به حکم تفکر بیشتر پخته تر میشود و اگر ذهن یاری کند اینجوری یادم میاد آقا شاعر فرموده اند : سفربشتر بایدت تا پخته شود خامی. اما و باز هم اما ؛ در پی تمام سفرها باید به یک مبداء مبنا برگشت که در این مبداءابتدا باز همه چیز به نقطه صفر ختم می شود؛  فارغ از گذشت ایام و فانی شدن یک عمر ؛باز زایش فکری میشوی که باید از صفر ابتدا ؛ آغاز شوی. واین تداوم ایام و سفرها همه یک جورایی فراری از خود و شناختهای ناشناخته است.

صد نامه فرستادم ؛ صد راه نشان دادی

یا راه نمی دانی ؛ یا نامه نمی خوانی

باشدخدا یاری کند ؛ مهیای راه غایت غایی شوم تا حضرت رحمان چه خواهد. 

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان


پاییز با تمام صلابت و بی کسیهایش آخرین نفسش راکشید تا در پس کوچ و پروازش یک شب به یادماندینی را ترسیم نماید.یلدا هم آمد. شبچله که بهانه برای دوربودن خانوادها را به ارمغان میاورد؛ پاییز به مردم هدیه بخشید تا پایانش هم مثل آغازش قصه مهر با خود داشته باشد .چه سخاوتمند است پاییز که شکوه آخرین شب زندگیش را پیشکش تولد زمستان میکند تا همگان را مسرور سازد و باز رازهای ناگفتنی از پاییز پابرجاست و من امشب باز سر را در بین دستهایم پنهان ساختم تا هیچکس شاهد این تنهایی و بی کسیم نباشد.باز ناگفتنی های خودم را دوباره بار در فکر و ذهن مرور می کنم تا لذت این احساس؛ احساس تنهایی دوچندان گردد اگر چه ورایاندیشه ام را جستجو می کنم یلدا برایم همیشه مفهومی مجهول و ناشناخته داشته و زیباترین شکل آن؛ قصه های قدیمی و افسانهای کهن بزرگان فامیل است که احساس دلبرانه برایمتداعی می بخشد؛ براستی یلدا چه سحری با خود دارد که باید بخاطر یک دقیقه طولانی تر بودن شبی آنرا جشن گرفت؛ من که تمام شبهایم و حتی روزهایم یلدایست و یک تنهایی مفرط ومزمن مغز استخوانهای کالبدم را میخورد که جز سوزش قلب بویی از جشن و شادی از آن به مشام نمی رسد . اما آنچه برایم قابل احساس است اینست که پاییزامسال هم رفت وزمستان از راه رسید . زمستان سرد که گویا امسال عزم جزم کرده کهآخرین ته مانده مهر و محبت را درانبان قلبها منجمد سازد اما بدان که تو برایمهمیشه یلدا خواهی ماند و با تمام مجهولات و سردی این فصل سرد؛ تو که یلدای ازلمبودی ؛ یلدای ابدم نیز خواهی بود.یلدایی که سالهاست از پشت غبارشیشه روحم آنرا نظاره گر هستم.




زنده یاد مهدی اخوان ثالث

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

 که سرما سخت سوزان است .

نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 

 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است . آی. 

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .

 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .

 تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگزارم.

 حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین .

زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،

غبار آلوده مهر و ماه ،

زمستان است .


مه رزه گیان جوابی کومنته که م دروس کرد ؛ یا خوا هه ر بژیت.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آخرین لحظات همیشه هول انگیز است

هراس از رفتنی که برگشتنی را نباید.

من می روم از بر چشمانت تا که دیگر .

دنیایت را تیره وتار نکنم

من هرگز نتوانستم بافنده خوبی باشم؛

تا دروغ ها را با راستی ببافم

احساسم را شروع اینگونه نبود که حالا .

نه حسود و نه طمع ؛ بدور از هر  ناروا

اما دوستت داشتم ؛بی ریا واز ته قلب  تا اوج آسمانها

اون بالا بالاها ؛ که میگن خانه خدا آنجاست.

دوستت دارم تا بی نهایت بشریت ؛ آن زمانهای آخر.

که دیگر موعد دمیدن به نفخ صورفرا رسیده باشد.

وهرکس هراسان بسویی میدود.

ومن با خنده تورا نگاه خواهم کرد ؛ چون

 دوستت دارم.

تا آن روز که روز حساب است و حسابرسی

در وادی م که همه برگی در دست دارند .

من قلبم را بدست خواهم گرفت.

که بجای نوشتن کلمات برآن ؛خون بچکد بر عرش خداوندگار.

که در تکرار مکررات این مکتوبه نقش ببنندد.

 دوستت دارم

آنوقت است که راستی گفتارم را ؛ در خواهی یافت.

پس تا آنروز بدرود.

نمی گویم به خدا می سپارمت ؛ چون می ترسم

میترسم که خدایمان بخواهد.

تا روز موعود عذابت دهد.

چون همیشه بدون اندیشیدن با گفته هایت.

عذابم دادی

پس بدرود تا درودی.

 از جنس روز جزا. 



                           آپلود عکس


                                                           آپلود عکس

سلام خدمت ئامانج 
دلم میخواد این دلنوشته منو روی پست جدیدت بذاری تاهمه دوستانت بخونن.
-------------------------------------
من یک گنهکارم یک گنهکارواقعی 
کسی که بابی رحمی تمام عزیزترین کسی که تواین دنیا داشت ازخودش دورکرد.
من میخواستم به یکی کمک کنم که گذشته هاشو فراموش کنه وازغم فارغ بشه
میخواستم مثل یه خواهرکنارش باشم واونم برام شد بهترین برادردنیا
شد عزیزترین کسی که میتونستم باهاش دردودل کنم شوخی کنم وخاطره هاموتعریف کنم.
اونم همین حسو به من داشت یا اینجور وانمود میکرد.
ولی نمیدونم یهویی چی شد
چی شد که به درداش اضافه کردم.
چی شد که همه چی خراب شد
من مادر ندارم مادرم منو به برادرم سپردورفت
ولی برادرم گفت من نمیتونم دیگه امانت داری کنم ومنو اززندگیش بیرون کرد
خواهرشوازخونه ای که هرروز بهش سرمیزد انداخت بیرون
من میخوام به مادردوتامون شکایت کنم.
مادر خودم ومادر اون که منو به دختری قبول کرد ولی برادرحسودم نخواست تو داشتن مادرش من سهیم باشم
باشه قبول .
من فقط به خواب مادرم راضیم وبه سلامتی برادرم

همین و

--------------------------------------------------------------------

دوستی سوالی پرسیده ؛ جوابش بله است و این هم یک شعر کوردی حسن الخطاب این محزون سرا . به نقل قول  یکی از عزیزانم خخخخخخخخ

ئه و دولبره شاراوه كه  روبه نی  هه ل دات

آن دلبری که روی خود ازما پوشاندونقابش را بردارد

سه د  وه عد ه یی  دامو له  سه ری  وعده  هه ر نات

صد وعده دیدار بما دادو سر یک وعده اش هم نیامد

هینده له دلم  كردوه جه ور و سته م  و خه م

آنقدر در حق این دل من جور وجفا کرده

باور نه كه م ئیتر ده لی من  له م خه مه هه ل كات

باور نمیکنم که دیگه قلب من از درد این غم توان زندگی داشته باشد

ئاواره كه سیكه دله كه ی چوو بی به تالان

 آواره کسی اسست که قلبش به غارت رفته باشد

هه ر كاتی به هیوای كه سیك حه یران و كش و مات

چون همیشه به امید دیدار مخاطب خاص؛ کیش ومات است

ئه م درده به سه ر هاتی كه  پیوانی نایه

این درد داستانیست که قابل قیاس و اندازه نیست

سه د عاله مو عاشق به شیه و له نجه یی ناكات

صد جهان عاشق و شیدای غمزه ایی از اوست

یا ره ب من وئه م درده هه زار ساله ژیاوین

بار رب من و این درد هزار ساله که با هم زندگی کرده ایم

ئه م پاییزه هیجره نه بهاری سه مه ری بات

این پاییز دوری بهاری ندارد که ثمری داشته باشد

سه خته به خوا سه خته ژیان بی له بی لعلت

سخته به خدا سخت است زندگی بدون لب لعلت

ئه یزنم بده ته نیا شوی بو سوژده له بالات

اجازه ام بده تنها یک شب  برای سجده از قدوبالایت

گه ر وعده بدات له و سه ره مرگیشه وه هه ر بیت

اگر وعده دهد که در هنگام جان دادن به بالینم آید

هه ر خوشه دلیم اوف دله كه م گییوه به ئاوات

  باز دلخوش میشم خواهم گفت آه که قلبم به آرزویش میرسد   

ترجمه تحت الفظی برای مهراسای عزیز و خوبان                      

                           آپلود عکس


در بی گذشت ایام مدتی دور از دنیای خودمانی بودم و باز بی اراده بهخانه فقیرانه ام باز گشتم ؛خانه ایی که از جنس بلور است و کسانی که در آن رفت وآمدمیکنند هم بلورین و خیلی تردد وشکنده ؛حتی خودم هم ؛ این کلبه درویشی را را سالهاست ماوایتنهایی هایم قراردادم!!!اما هنوز هیچ چیز فرق نکرده ؛دلتنگیها سرجای خودشون هستن ودرد را هم بقول معرف از هرطرف بازخوانی همان درد است خاطرات همیشه ردی از خود درقلب انسانها بجای میگذارند که این رد پاها آموزه های زندگیست ؛بعضی شیرین و باحلاوت و بعضی دردناک و تلخ؛ تلخه تلخ. اما هرکس مدتی را در این دنیا خودمانی یابقول دوستان؛ دنیای مجازی زندگی کند؛ چه بخواهد و چه نخواهد این دنیا جزیی از وجوداو میشوندومخاطبین یا بهتربگویم دوستان خواسته و ناخواسته برایت یک خانوادهواحد را به ارمغان می آورد. پس باز برگشتم تا به خانواده ام بپیوندم ؛خانواده اییکه هرکدام از اعضای آن جزیی از وجودم شده اند و در این مدت همیشه به کاخهایپرشکوهشان بارها سر زده ام و با خواندن نوشته هایشان آرامش یافتم . در این مدت چهروزها که دلم میخاست تا ابد تمام نشود و چه روزها که هر ثانیه اش یکسال زمان را باخود توام کرد؛چه افکاری که بهم آرامش میداد و چه فکرهایی که روحم را اندک اندکفرسود؛ چه وقتها که بی اختیار با یاد عزیزانی را خندیدم و چه وقتهایی که بی ارادهاشک از چشمانم جاری شد. چه عزیزانی که در این مدت باعث گرمی قلبم شدند و چهدوستانی که شاید بنوعی قلبم را وقتی تصمیم به رفتن گرفتم چه چیزها که فکرشرا هم نمی کردم و رخ داد و چه چیزهایی که فکرم مالامال از آن بود و نشد!!!! ایحالیکبار دیگر در پی رفتنی باز آمدم و در اولین قدم آرزو میکنم روزهای رودررو برایبشریت همه از جنس بلور خدا باشد از جنس بلوری که هیچگاه نه می شکند و نه شکسته میشود.

 

پاسبان حریم دل شدهام شب همه شب

تا در این پرده جزاندیشه او نگذارم

دیده بخت به افسانهاو شد در خواب

کو نسیمی زعنایت که  کند بیدارش


آپلود عکس

غلام چشم آن ترکم کهدر خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی استو مشکین سایبان ابرو

تو کافر دل نمی بندینقاب زولف و می ترسم

که محــــرابمبگرداند خم آن دلستان ابـــــــرو

اگر چه مرغ زیرک بودحـــــــافظ در هوا داری

به تیرغمزه صیدش کرد چشمآن کمان ابرو

آپلود عکس

بی‌گمان من هم که مهرت را به جانم داشتم
مثل مردم چشم در سود و زیانم داشتم

با شکستم دشمنان را شادمان کردم، ولی
کاش، نفعی هم برای دوستانم داشتم

مثل یک فواره حکم سرنگونی با من است
شرم‌ها از شوق‌های ناگهانم داشتم

مثل اشک روی نقاشی به هم آمیختم
رنگ‌هایی را که در رنگین کمانم داشتم

گرچه می‌دانستم آخر خود مرا خواهی فروخت
انتظار دیگری از باغبانم داشتم
فاضل نظری


اگر چه در آستانه سال نو نباید از غمها و دردها نوشت اما درد حلبچه داستانییست که آزارهایش ثبت تاریخ شد و نمی توان در این ایام که برابر است با بیست و هفتمین سالگردش به راحتی  از آن چشم پوشید . چون پاره ایی از وجود جهان هستی بود که ناجوانمردانه نیست ونابود گردید.

بمباران شیمایی حلبجه(به کوردی : کیمیا بارانی حه له بچه) در 25 اسفند 1366 توسط حکومت بعث عراق صورت گرفت .این بمباران بخشی از عملیات گسترده به نام عملیات انفال  بود که بر ضد ساکنان مناطق کرد نشین عراق انجام گرفت. در پی عملیات والفجر 10 توسط ایران و تصرف بخش هایی از کوردستان عراق با کمک پیشمرگان کورد عراقی در اواخر سال 1366 صدام حسین را به آن وا داشت تا به پسر عمویش حسن المجید معروف به علی شیمیایی دستور بمباران شیمایی این مناطق را بدهد. در پی این حمله ناجوانمردانه یک نسل کشی بوقوع پیوست که بالغ بر 5000 پنج هزار نفر از مردم حلبچه که غیر نظامی بودند شهید گردند که این واقعه ناگوار ثبت تاریخ شد و حلبجه اسمی جدید یافت حلبجه شهید. این بمباران شیمیایی که به قتل عام حلبچه انجامید به جمعه خونین نیز شناخته میشود؛ یک نسل کشی مردم کورد بود که در 16 مارس 1988 به وسیله بمباران شیمیایی توسط نیروهای دولتی عراقی ئر شهر حلبچه کوردستان عراق در طی روزهای پایانی جنگ ایران وعراق روی داد.(ویکی پدیا)

 (عملیات انفال= در این عملیات که از سال 1988 تا1989 صورت گرفت بیش از 80000 کورد بارزانی و چند ده هزار کورد گرمیان و حلبچه در مجموع 2000 نفر از مردم کورد بدستور مستقیم صدام حسین تکریتی زنده بگور شدن و پیر و جوان ؛ زن و مرد؛ همه و همه را در چاله هایی آماده زنده بگورو بمباران شیمیایی شدند!!!؟؟؟)

انفال : زنده به گور کردن

هر سال در این ایام خود بخود یک احساس غریب وآشنا مرا به سوی حلبچه شهید می کشاند ؛ یک حس انسان دوستی یا عمق فاجعه وصف ناکردنی ؛نمی دانم اما همواره در این ایام نسل کشی ملتی بدور از تمام حواشی نژاد پرستانه مرا بسوی خود میخواند تا همدردی کنم با آزارهای یک شهر ؛یک ملت؛ جمعی از از انسانهای بی گناه که معلوم نشد به کدامین گناه کشته شدند؛ با حلبچه شهید . بمباران شیمایی و بمب باران با بمب های ناپال و بعد آن انفال؛ زنده زنده مردم را زیر خاک کردن همه و همه حرف از بی رحمی دژخیمی میزند که جان انسانها برایش هیچ ارزشی نداشت و دست به  قصی ترین جنایت قرن زد و بعد از بمباران ونسل کشی هیرو شیما و ناکازاکی ژاپن دوباره این درام غم انگیز تکرار شد هرچند امسال دولت نامبارک عراق و شام منصوب به داعش این قتل عام و انفال را تکرار کرد و دوباره این ملت بی پناه مورد تعرض دژخمی که داعیه اسلام و خلافت اسلامی دارد ؛قرار گرفت و قصی ترین جنایات که تا کنون نمونه نداشته را مرتکب شد از سر بریدنها گرفته تا زنده به آتش کشیدن انسانها ؛ عمق این جنایات چنان هول ناک است که حتی فکر کردن به آن هر انسانی را تحت تاثیر قرار می دهد. آری در بیست وهفت سال قبل یک سلطه گر و قدرت طلب دست به بزرگترین کشتار فرن زد و یک شهر را شهید کرد که این شهر نام گرفت (حلبجه شهید) که عکسهای بجای مانده چنان تکان دهنده است که نمی توان خیلی از این عکسها را بمعرض دید همگان قرار داد و اکنون دوبار دژخیمی دیگر مرتکب جنایتی وافرتر از صدام  شد و با جمع کردن جانیان و قاتلان در اقصا نقاط جهان سعی کرد تا با نام اسلام و ایجاد رعب و وحشت در این نقطه از جغرافیای جهان برای خود حکومتی بنا نماید ؛غافل از اینکه این ملت مدت زمانی به طول تاریخ در برابر نابخردان و یاغیان ایستادگی کرده و بهای این ایستادگی را با خون خود جواب گفتند و قدرت این خون ؛ داعشیان را در کوبانی متوجه شیرمردان وشیر ن این مرز و بوم کرد تا بدانند که هر آدم یا گروه قصی القلبی با کشتار و رعب و وحشت نخواهند توانست یک متر از خاک این مرز وبوم را برای همیشه برای خود نگه دارند. در آستانه سال نو امیدوارم حضرت رحمان به امدادهای خود برای این مردم بی گناه بیفزاید و مردم کوردستان با نقره داغ کردن ناشیخ هایی که خواب خلافت را دیده بودند بار دیگر برگهای تازه ایی به ورقهای کتاب تاریخ جهان انسانیت بیفزایند؛ شیر ن در این نگارش جدید تاریخ جایگاهی والا به خود اختصاص دادند تا به تمام جهان نشان دهند که مرد و زن با هم هیچ فرقی ندارند و شیرزنی که حقوق خواند ه و تک تیرانداز است تاکنون بالغ بر 160 نفر از  این نابخردان داعشی  را با تیرهای قناسه بی خطایش برای همیشه ساکت واز زندگی کردن ساقط گرداند.

ایحال امیدوارم سال نو سالی بدور از کشت وکشتارها ؛بدور از عدوات و بی رحمی انسان بر انسان باشد. امیدوارم در آستانه سال جدید تمام بشریت به آرامش و راحتی برسند. امیدوارم که همه دوستان مرا ببخشایند که اگر در طول سال گذشته با نوشتن کامنتی ندانسته باعث نگرانی شان شده ام. امیدوارم تمام عزیزان شاد و سالی پر از خوبیها در پیش رو داشته باشند؛ امیدوارم که تمام دوستان و کل بشریت به آرزوهایشان برسند. امیدوارم که هرکس با گلی خوش بو و خوش رنگ سال جدید را آغاز نماید تا تمام ایام سالش پر از عطر گلها و خوشیوبیها باشد. گل این هدیه لطیف حضرت دوست برای بشریت.گل این مظهر زیبایی و پر از عطر محبتهاگل مظهر عزیزترینها. و همه روز و شبهایتان پر ازگل و عمرتان چون کوه متداوم و با صلابت بادا.

من اگر در این جهان اهل وفا یا بی وفا بودم گذشت

مدتی مهمان این محنت سرا بودم گذشت

زاغ بودم در چمن یا بلبل افسرده حال

در گلستان جهان گل یا گیاه بودم گذشت


                                نمادی ماندگار بر ویرانه های حلبچه شهید

                          آپلود عکس

                           مادرم  مرا بر دستانت بلند کن تا خدا بهتر مرا ببیند

                                           ر             

            دگر آغوش پدربرایم چون گذشته امنیت نداشت که سنگ بر سنگ کوبید

                          

                    آپلود عکس

آپلود عکس


 نفس زنده دلم قطع کنید ببریدش؛ببریدش؛ ببرید که کس را یارای دیدنم دیگر نیست

آپلود عکس


وای جنگل را بیابان می کنند؛ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

                                                    آپلود عکس

                                   به کدامین گناه کشته شدند

                                                 آپلود عکس  

                                                          صحبت از پژمردن یک برگ نیست

                                                     آپلود عکس

                                            

                                      آسمان ای آسمان مشکن دگر بال و پرم


                                                   


                                                     بال و پر دیگر چرا ویران که کردی پیکرم


                                      


 

چندین وقت است که دم فرو بسته ام و راضی به رضای حضرت دوست. یادمه یکجمله از باب تعریف عشق شنیدم که معشوقی گفت : عشق ازبرق نگاهی از سماء صوتی؛ ازدیدن صورتی که بر کاغذ نقش بسته وبرتر از همه از رویت صورتی در عالم خواب ورویا بوجودمیاید و آن زمانیست که انسان احساس میکند که خودش به راحتی صدای طپش های قلبش راکه فزونی یافته؛ میشنود واحساس می کند که قلبش دارد از جایش کنده میشود و میخواهداز راه حلق و دهان به بیرون جهد و عشق حسی نیست که به مانند دگر احساسات بشری سادهپیدا شود و بعد ازبرآورد شدن آرزواین احساس از بین برود بلکه احساسیست که  یک جایگاه ویژه برای خود دست وپا میکند و روزیهزار بار عاشقش را میکشد و همچو دم عیسی اورا دوباره بار زنده میگرداند . معشوقاین سخن بگفت و از عاشق پرسید با این وصف من در چه جایگاهی در نزد و خاطر تو قراردارم که عاشق جواب بداد؛ این حس تو در من آنچنان است که احساس میکنم که تورا باتوجه به حجم ظاهری کالبد و وسعت روح بی پایانت در داخل قلب کم حجم و خونینم بهاسارت خود در آورده ام وهرلحظه قلبم پر وپرتر از تو میشود بحدی که احساس میکنم کهقلبم دارد میترکد و گویا دیگر من مالکیتی بر جسم وروح خود ندارم چون آنچه در درونممیگذرد همه تو هستی تو. معشوق راست میگفت اما به راحتی هر روز تغییر میکرد روزیدوست داشت و روز دیگر نه؛یک روز نوازش میکرد وروز دیگر با حرفهایش معشوق را چوب حدمیزد؛ یک روز به اوامید میداد و یک روز امید زیستن را از او میگرفت؛یک روز!!!اما عاشق همان بود که از روز نخست گفت ؛مملو و انباشته از جسم وروحی که دیگر جزییاز وجودش شده بود و نمیتوانست برای آنی این احساس را متحول گرداند و انقدر اینبارغیر قابل وصف را با خود حمل کرد که دیگر توان از یاد بردن و فراموش کردن از اوسلب شده بود و دلخوش به این حس بود که عشقش را در قلب محبوس کرده و این جز خیالواهی نبود چون هرگز نتوانسته بود اورا برای آنی در قلبش زندانی کند و این جز توهمینبود که عاشق همیشه با خود داشت!!!! و  تنها راهی که برای تهی شدن از دلدار برایش باقیمانده بود مرگ بود و مرگ؛ چون اینگونه میتوانست او را برای همیشه سهم خود گرداند وبا این خاطر و یاد برای ابد زیر خروارها خاک برای همیشه با آرامش بیاساید. آریتنها راه جاودان کردن معشوقش را در خواب ابدی برای خود معنا بخشید. پس مرگ خیلیوقتا با حلاوت تر از زنده بودن است چون اینگونه دیگر هیچ کس نمیتواند تورابیازارد.

درد عشقیکشیده‌ام که مپرس

زهر هجریچشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام درجهان و آخر کار

دلبریبرگزیده‌ام که مپرس

آن چنان درهوای خاک درش

می‌رود آبدیده‌ام که مپرس

من به گوشخود از دهانش دوش

سخنانیشنیده‌ام که مپرس

سوی من لبچه می‌گزی که مگوی

لب لعلیگزیده‌ام که مپرس

بی تو درکلبه گدایی خویش

رنج‌هاییکشیده‌ام که مپرس

همچو حافظغریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

آپلود عکس


                                 آپلود عکس

                                     آپلود عکس

بعداً نوشت:
صداقت پیشه همیشه صادق اینم از آن نوشته ها ی  سوز دار

پرنسس ؛ این حال و احوال خیلیا در اینروزا


در ادامه مطلب شعر زیبا با خط استاد فرشاد عزیز هنرمند دیارم سنندج دیدن دارد

 انسان موجود بس عجیبی است که با واژه ای دروغ میتواند از خود بت بسازد وبا گفتن واژه ایی راست از احساسش تبدیل به دیوشود!!!

          آپلود عکس

ده لیم ئه م  شاره جی  بیلم  سه فه ر که م

بروم و خوم له دنیاده ر به ده ر که م

به هاواری دل وبارانی  دیده م

له ده ردی خوم  هه موو عاله م خه به ر که م

له ده ستی یاری دلرهق شه رته  ئیتر

بروم ته رکی کچی  ئومولبه شه ر که م

ره فیقانم  گه لی په یمان  شکینن

بلا  راکه م له  دیتنیان  حه زه ر که م

هه لوی  شاخم که وی  دیلی  قه فه ز نیم

بروم و  روو له  کیوان  و که مه ر که م

گولی  نا پشـــکوی له م  شوره کاته

له  وه رزی وشک  وقاقر   چون سه مه ر  که م

جه فا  ته نگی وه ها لی  هه لچنیوم

ده بی  هه ر بو  وه فا  شین وچه مه ر  که م

هه موو نامون  ومن تاک وغه ریبم

نه ماوه ئاشنا  بو کوی  نه زه ر  که م

شه واره م  بی  نهبینم  روژی  روونا ک

ئه گه ر  به م شاره دا  ئیتر  گوزه ر که م

ولاتی  مه رگه ئیره  گوری  عه شقه

بروم چاکه و لهخوم  ده فعی  خه ته ر که م

 

(جه لال مه له کشا)

 برگردان شعر به فارسی در ادامه مطلب


زمستانی دیگر فرا رسید و چند روز ازآن سپری گردید که دیگر مثل گذشته ها در اقلیمی که من زندگی می کنم به مثال چند سال گذشته خبری از بارش برف نیست و گویا شرایط جوی هم مثل آدمای این عصر وزمان متحول شده است. روند افکار انسان برای خودش قابل ترسیم است اما سرنوشت وتقدیر فراسوی فکرت اوست که هرآزگاهی ما انسانها دستخوش شرایط خاصی از زندگی میشویم در یکی از اولین پستهایم در سال 91 عکسی را با مطلبی از حال وهوای آن لحظه زندگیم رانگارش کردم که امشب هم  همان حال و هوا با تفاوتی خاص وجودم را تسخیر خود ساخته ؛ درآن زمان قصد آمدنی بود و اکنون قصد حرکتی مخالف.  شاید پربهاترین یادگار زندگیم تصویر او باشد که برای همیشه توان دستهایم باشد واو را همانگونه که بوده نظاره گر باشم هر روز من بیشتر موهایم را سفید ببینم و ناتوانتر از روز قبل شوم اما او بدون تغییر در تصویرش توان زندگیم باشد وبا او زندگی کنم.

آپلود عکس

ئه و دولبره شاراوه كه  روبه نی  هه ل دات

سه د  وه عد ه یی  دامو له  سه ری  وعده  هه ر نات

هینده له دلم  كردوه جه ور و سته م  و خه م

باور نه كه م ئیتر ده لی من  له م خه مه هه ل كات

ئاواره كه سیكه دله كه ی چوو بی به تالان

هه ر كاتی به هیوای كه سیك حه یران و كش و مات

ئه م درده به سه ر هاتی كه  پیوانی نایه

سه د عاله مو عاشق به شیه و له نجه یی ناكات

یا ره ب من وئه م درده هه زار ساله ژیاوین

ئه م پاییزه هیجره نه بهاری سه مه ری بات

سه خته به خوا سه خته ژیان بی له بی لعلت

ئه یزنم بده ته نیا شوی بو سوژده له بالات

گه ر وعده بدات له و سه ره مرگیشه وه هه ر بیت

هه ر خوشه دلیم اوف دله كه م گییوه به ئاوات

-------------------

آن دلبری که روی خود ازما پوشاندورویی به ما نمی نماید

صد وعده دیدار بما دادو سر یک وعده اش هم نیامد

آنقدر در حق این دل من جور وجفا کرده

باور نمیکنم که دیگه قلب من توان زندگی داشته باشد

عزیزم آواره کسی اسست که قلبش به غارت رفته باشد

چون همیشه به امید دیدار عشقش ؛ کیش ومات است

این درد داستانیست که پیمودن راه آن محال است

صد جهان عاشق و شیدای غمزه ایی از اوست

بار خدایا من و این درد هزار ساله که با هم زندگی کرده ایم

این پاییز دوری بهاری ندارد که ثمری داشته باشد

اگر وعده دهد که دروقت جان دادن به بالینم بیاید

باز دلخوش میشم خواهم گفت اوف که قلبم به آرزویش میرسد


                                                                 ترجمه فارسی

 تا دل نه سوتی ده م به ده م           تا دل لحظه لحظه اتش نگیره 

فانی نه بی سه ر تا قه ده م            سرتاپای وجود فانی و نابود نشه

په روانه قه د ناگاته شه م                پروانه هرگز به شمع نمی رسه 

ئاوایه ریگه ی عاشقان                      اینگونه است راه عاشقان


تقدیم به دیار پاییز.که به پایان رسید و عدم را به من آموخت


آپلود عکس 
                    آپلود عکس                              
  

جلال ملکشاه در سال 1330 هجری شمسی در روستایمه‌له‌کشا»از توابع شهرستان سنندج دیده به جهان گشود. دوران کودکی ونوجوانی خود را در شهر سنندج سپری کرد و مراحل تحصیل را تا سطح دیپلم در همین شهرگذراند. ازهمان دوران کودکی و نوجوانی به سرودن شعر و نوشتن داستان پرداخته است که البته درابتدا آثارش به زبان فارسی بوده اند.ملکشاه  شاعر و نویسنده ای فعال بود و اشعار و مقالاتوی که دیدی منتقدانه داشت در بسیاری از مجلات کشور منتشر شده اند.. از یکی از دوستان شنیدم که مدتیست که کاک جلال عزیز حالشان مساعد نیست که از حضرت دوست خواستار سلامتی این بزرگ مرد ناشناخته هستم و امیدوارم هر چه زودتر سلامتیشان را بدست آورند.

بیوگرافی در ادامه مطلب

یکی از شاه اشعار این استاد گرانمایه را هدیه می کنم به کسی که زمانی نه چندان دور همه کسم بودکه اکنون در فقدان و فراقش حرفی برای گفتن برایم باقی نمانده است و دارم با فراموش کردنش خودم را به تباهی می کشانم.با این شعر مدتهای مدیدی زندگی کرد ام و تا آخرین لحظات زندگی در ذهن و یادم باقی خواهد ماند.

خۆشه‌ویستی»

خۆشه‌ویستی من!

چۆن به‌رایی دا،

چاوه‌کانت وا ببینێ من به‌ ته‌نیایی

خۆ دڵی من کۆتری بن گوێسوانه‌ی چاوه‌که‌ی تۆ بوو!

نه‌تده‌زانی من به‌ بێ تۆ

ڕۆحی نه‌سره‌وتم؟

وه‌ک گوڵی نێو شۆره‌کاتی وه‌رزی بێ باران

زڕ ده‌ژاکێ، سیس ده‌بێ، ده‌مرێ!

سه‌د مه‌خابن من ئه‌وینداری هه‌ژار و تۆ له‌ خۆبایی.

ئێسته‌ سه‌رگه‌ردان.

وا ده‌پێوم کوێره‌ڕێی سه‌ختی ژیانی تووش

توێشه‌ خاڵی، ده‌س به‌تاڵ و قاڵبێکی بێ دڵ و هه‌ستم!

ئیتر ئه‌م تاڵاوه‌ باده‌ش، ئۆقره‌ نابه‌خشێ

من ته‌ژی ده‌ردم

نوقمی هاڵاوی خه‌یاڵم

شاعیرێکی شه‌وگه‌ڕی مه‌ستم

ڕه‌نگه‌ نه‌مناسیته‌وه‌ ئه‌مجاره‌ بمبینی!

به‌فری وه‌رزی خه‌م

دۆڵی دڵمی کردووه‌ جێگه‌ی ڕنووی ماته‌م

ون بووه‌ سیمای لاوه‌تیم، ته‌نیا

تاپۆیه‌ک ماوه‌.

تاپۆیه‌کی نێو مژێکی خۆڵه‌مێشی خه‌م!

ڕه‌نگه‌ چاره‌نووسی من وابێ

وه‌ک چلۆن ته‌نیا له‌ دایک بووم

هه‌ر به‌ته‌نیاش ڕابوێرم ژین

تازه‌ ئاخر هه‌ر به‌ ته‌نیایی

سه‌ر بنێمه‌ باوه‌شی مه‌رگ و

بایه‌قوش له‌ کاولاشی نێو دڵی خۆمدا

بۆم بخوێنێ ئایه‌تی یاسین

خۆشه‌ویستم! کاتێ من مردم

قه‌د مه‌پرسه‌ چۆن به‌ بێ تۆ ژینم تێپه‌ڕ کرد

ژین نه‌بوو، هه‌ر ساته‌ مه‌رگێ بوو

قه‌ت هه‌واڵی شوێنی مه‌رگ و گۆڕه‌که‌م له‌ که‌س مه‌پرسه‌،به‌س

من به‌ڵینم برده‌ سه‌ر، په‌یمانه‌که‌م نه‌شکاند

کاتی مه‌رگیش دوا هه‌ناسه‌م هه‌ر به‌ یادی تۆوه‌ هه‌ڵکێشا

دوا وشه‌م هه‌ر ناوی تۆ، هه‌ر ناوی تۆ، هه‌ر ناوه‌که‌ی تۆبوو

                                           آپلود عکس

حسب الامر یکی از دوستان در ادامه مطلب بصورت تحت الفظی شعررا به فارسی ترجمه کردم؛ هرچند شاید شیرینی وحلاوت سروده از بین برود اما اجابت امری بود.


شعر وداع با پاییز برگرفته از وبلاگ(با خدا غمی نیست)

وقتی که یلدا میشودپاییز غوغا میکند

سربندِ زرد و قرمزشرا از سرش وا میکند


غرقِزمستان میشود روحِ نمور و خسته اش

در گوشِخوابِ بوته ها آرام نجوا میکند        


 پای درخت نارون این بار زانومیزند

با چشم هایی اشکبار زاری و بلوا میکند


توی سکوت و انزوا با باد همسو میشود

امیدوار و بی قرار او را تمنا میکند


وقتش به پایان آمده سمت زمستان میرود

با حسرت و دلواپسی شب را تماشا میکند


غمگین و دلگیر از همه دل را به دریا میزند

آن آخرین ته مانده هایش را هویدا میکند


تف میکند بر زندگی بر جبر راضی میشود

در پیش میگیرد ره و رو سوی فردا میکند


پاییز در ورای مهربانیها و نامهربانیهایش نفس های آخرش را می کشد ودیگر قبول کرده است که امسال محکوم به رخت بر بستن است؛ پاییز می رود و اندک اندکراه را برای رقیب همیشگیش هموار می کند که بیاید؛کم کم رنگارنگی پاییز تبدیل شدهبه بارقه ایی از نا امیدیها و زیباییش بسیار کم رنگ؛ پاییز می رود و دردی کشانمیخانه را تا سال دیگر تنها خواهد گذاشت . رفتنی باید برود و زمستان آمدنی خود رامهیا می کند تا بیاید وکفن بر روی زمین بپوشاند و همه جا را یک رنگ و سفید گرداند. 


آپلود عکس

معنی شعر کوردی روی عکس:
---------------------------------
چقدر زیباست که کسی
دردی داشته باشد وآشکارش نکند
وچقدر زیباست عاشقی
اشک بریزد و کسی صدایش را نشنود
از آن هم زیباتر کسی است
عشقی داشته باشد و هرگز فراموشش نکند

تقدیم به تمام عزیزانی که در این مدت گه گدار به خانه متروکه ئامانج سر زدند و او را در گورستان فراموشی برای همیشه دفن نکردند.و تقدیم به عزیزترین کسم




چه زیبا امشب به بالین من ویرانه آمده ای و با چشمان نافذ نگاهت رابا نگاهم گره زدی؛ اما دیگر این نگاه صلابت گذشته را ندارد . آزردن دردیست که هنوزواکسنی ندارد. اگر چه یادت در طول زمان اندکی کم رنگ نشده است اما سینهای آکنده از غم این سالها را با من زیسته و در سیر و سلوک غمناک قلبی به کسیرسیده ام که مدام هست و هست و نه دل می رنجاند و نه روی برمیگرداند. به عشقش آنچنانمبتلا گشته ام که در احوالات خودم؛ هر آن با او هستم و هستم .آری همه چیزم یعنی او؛او .

******

دوست دارم  با تندیس جدید استاد هادی ضیاالدینی که در کوه آبیدر بهتازگی نصب شده احساسم را به اشتراک بگذارم و در پی زایشی جدید باز بر اوج قله ها بایستم .


درد منکشته شمشیر بلا می داند

سوزمنسوخته داغ جفا می داند

مسکنمساکن صحرای فنا می داند

چاره منکن و مگذار که بیچاره شوم

سرخودگیرم و از کوی تو آواره شوم

بزرگترین مجسمه ایران با ارتفاع 21 بیست و یک متر با پایه نصب در کوه آبیدر سنندج


                      آپلود عکس       

                              واتش             آپلود عکس


روزها میگذرد و شبها می آیند اما تویی که دل در پی داری بیخبرتر از همیشه ایی.


مدتی بی خبر از تمام راز نگاه چشمهایی شدم و فکر می کردم فراموشی یعنی همین و از این کارخود مغرور و سرخوش بودم که اینچنین قدرت اعتماد بنفسی را دارم ؛ گذشت و گذشت تا اینکه با یک نگاه دیگر دوباره باربا طپش قلبی آشنا؛ روبرو شدم. آری قدرت تسخیر یک نگاه ؛ یک افسون ؛ نه نامی بر آن نتوان گذاشت اما هرچه که هست آتش است و آتش. راز دوچشم جادویی؛ چشمانی که مسخ می کنند؛ چشمانی که .   فراموشی یک نوع دلخوشیست ودر واقعیت هرگز اتفاق نخواهد افتاد ؛ برق چشمان فتانی میتواند هم جان دهد هم جان ستاند. پاکی و مقدس بودن عشق از قدرتهای بی نظیر دایره کاینات است که هیچ کس و هیچ قدرتی یارایی مقابله با آن را ندارد. آری امشب باز قدرت نافذ چشمان .
                                                                                  




                    آپلود عکس




                                                              آپلود عکس وآتش








و چه سخت است با هرضربان قلب تا ابد یکی را دوست داشتن بدون  آنکه او بداند . حسرتی ابدی رقم خواهد خورد و تنها تو بدانی و تو بدانی . دنیا را دارالمکافات گفته اند وآتش 

                آپلود عکس



                                           آپلود عکس

                                                     نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

شاعر: هوشنگ ابتهاج
 


روح استاد محمد رضا شجریان ؛خسرو خوبان ایران به جایگاه موعود پر کشید. یادش همیشه گرامی و جاودان بادا

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

 آپلود عکس

استاد محمد رضاشجریان و استاد ناصر رزازی در یک قاب

                 


شامگاه روز شنبه (۱۰ آبان ماه) جلال ملکشاه شاعر نامی کرد دار فانی را وداع گفت. روحش شاد و یادش گرامی باد

وی در سال ۱۳۳۰ خورشیدی در روستای ملکشاه، از توابع شهرستان سنندج چشم به جهان گشود و پس از گرفتن دیپلم ادبی شروع به سرودن اشعار ابتدا به زبان فارسی و سپس کردی نمود.

پس از بخش شعرهای فارسی در میان جامعه، توسط ماموران رژیم پهلوی دستگیر و روانه زندان شد و در آنجا نیز به دلیل تحمل شرایط سخت زندان، اشعارش را به توصیف این تلخی‌ها بکار گرفت.

جلال ملکشاه بیش از ۱۴ سال به عنوان نویسنده و رومه‌نگار در بخش کردی مطبوعات فعالیت داشته است.

آثار ادبی فارسی وی به زبان‌های انگلیسی، فرانسه‌ای، روسی و عربی ترجمه و مورد توجه خوانندگان قرار گرفته است.

جلال ملکشاه با بزرگانی چون احمد شاملو رفت و آمد داشت نقل است که شاملو گفته بود اگر کسی در آینده در شعر فارسی حرفی برای گفتن داشته باشد جلال ملکشاه است.

وی به عنوان یکی از مطرح ترین شاعران کرد در زمینه شعر نو کردی شناخته می شود. یکی از آثار جلال ملکشاه کتابی با عنوان زڕه‌ی زنجیری وشه‌ دیله‌کان / نالهٔ زنجیر واژگان اسیر» است که در برگیرنده شعرهای کردی شاعر است و در سال ۱۳۸۳ در سنندج به چاپ رسیده است.


آپلود عکس                                                                    


آخرین جستجو ها

Deborah's memory دیجی پارس مکمل synchlustpanhy كفش ساقدار ساق داردخترانه زنانه بچه گانه کودکانه چرمی جورابی اسپرت 2021 ninescaha وبلاگ وینفور. جدیدتری مطالب اینترنتی بسیج دانشجویی شهید کاظمی sarvningwithsworl طراحی و ساخت انواع مدار جرقه زن برای کارهای مختلف عاشقانه های ما دوتا