چندین وقت است که دم فرو بسته ام و راضی به رضای حضرت دوست. یادمه یکجمله از باب تعریف عشق شنیدم که معشوقی گفت : عشق ازبرق نگاهی از سماء صوتی؛ ازدیدن صورتی که بر کاغذ نقش بسته وبرتر از همه از رویت صورتی در عالم خواب ورویا بوجودمیاید و آن زمانیست که انسان احساس میکند که خودش به راحتی صدای طپش های قلبش راکه فزونی یافته؛ میشنود واحساس می کند که قلبش دارد از جایش کنده میشود و میخواهداز راه حلق و دهان به بیرون جهد و عشق حسی نیست که به مانند دگر احساسات بشری سادهپیدا شود و بعد ازبرآورد شدن آرزواین احساس از بین برود بلکه احساسیست که یک جایگاه ویژه برای خود دست وپا میکند و روزیهزار بار عاشقش را میکشد و همچو دم عیسی اورا دوباره بار زنده میگرداند . معشوقاین سخن بگفت و از عاشق پرسید با این وصف من در چه جایگاهی در نزد و خاطر تو قراردارم که عاشق جواب بداد؛ این حس تو در من آنچنان است که احساس میکنم که تورا باتوجه به حجم ظاهری کالبد و وسعت روح بی پایانت در داخل قلب کم حجم و خونینم بهاسارت خود در آورده ام وهرلحظه قلبم پر وپرتر از تو میشود بحدی که احساس میکنم کهقلبم دارد میترکد و گویا دیگر من مالکیتی بر جسم وروح خود ندارم چون آنچه در درونممیگذرد همه تو هستی تو. معشوق راست میگفت اما به راحتی هر روز تغییر میکرد روزیدوست داشت و روز دیگر نه؛یک روز نوازش میکرد وروز دیگر با حرفهایش معشوق را چوب حدمیزد؛ یک روز به اوامید میداد و یک روز امید زیستن را از او میگرفت؛یک روز!!!اما عاشق همان بود که از روز نخست گفت ؛مملو و انباشته از جسم وروحی که دیگر جزییاز وجودش شده بود و نمیتوانست برای آنی این احساس را متحول گرداند و انقدر اینبارغیر قابل وصف را با خود حمل کرد که دیگر توان از یاد بردن و فراموش کردن از اوسلب شده بود و دلخوش به این حس بود که عشقش را در قلب محبوس کرده و این جز خیالواهی نبود چون هرگز نتوانسته بود اورا برای آنی در قلبش زندانی کند و این جز توهمینبود که عاشق همیشه با خود داشت!!!! و تنها راهی که برای تهی شدن از دلدار برایش باقیمانده بود مرگ بود و مرگ؛ چون اینگونه میتوانست او را برای همیشه سهم خود گرداند وبا این خاطر و یاد برای ابد زیر خروارها خاک برای همیشه با آرامش بیاساید. آریتنها راه جاودان کردن معشوقش را در خواب ابدی برای خود معنا بخشید. پس مرگ خیلیوقتا با حلاوت تر از زنده بودن است چون اینگونه دیگر هیچ کس نمیتواند تورابیازارد.
درد عشقیکشیدهام که مپرس
زهر هجریچشیدهام که مپرس
گشتهام درجهان و آخر کار
دلبریبرگزیدهام که مپرس
آن چنان درهوای خاک درش
میرود آبدیدهام که مپرس
من به گوشخود از دهانش دوش
سخنانیشنیدهام که مپرس
سوی من لبچه میگزی که مگوی
لب لعلیگزیدهام که مپرس
بی تو درکلبه گدایی خویش
رنجهاییکشیدهام که مپرس
همچو حافظغریب در ره عشق
درباره این سایت